بچه ها! می دونید پیامبر مهربون و خوش اخلاق ما، چقدر بزرگ و بزرگوار بودند. خوب، الآن یک قصه براتون تعریف می کنم تا این مطلب برای همتون ثابت بشه. آخرین روزهای عمر شریف پیامبر بود. یک روز اون حضرت به مسجد اومد و با مردم خداحافظی کرد و به اون ها گفت: «ای مردم! هر کس به گردن من حقی دارد، بیاید و حق خودش رو از من بگیرد. اگر من حق کسی را گرفته ام به من بگوید تا به او برگردانم». همه ساکت بودند که یک نفر از جا بلند شد و گفت: ای پیامبر! روزی شما از کوچه ما می رفتید و چوبی در دستتان بود که با آن اسب خود را به جلوحرکت می دادید، اما این چوب بر شانه من خورد. پیامبر بزرگ ما، با این که پیامبر خدا بود و مقام بلندی داشت، از حرف مرد ناراحت نشد و گفت: «ای مرد! نزدیک بیا و این چوب را بگیر و هر کاری با تو کردم، تو در مورد من انجام بده».
مرد نزدیک آمد، اما از این حرف خودش شرمنده شد و خجالت کشید، اشکش جاری شد و بغضش ترکید و بدن پاک پیامبر صلی الله علیه و آله را مثل یک گل بهشتی خوشبو بویید.
قصه رحلت حضرت رسول ص قتل آخر صفر میلاد حضرت رسول ص