مربیآموز

قصه سحر کوچولو و ماه مبارک رمضان

قصه سحر کوچولو و ماه مبارک رمضان
قصه سحر کوچولو و ماه مبارک رمضان
قصه سحر کوچولو و ماه مبارک رمضان مربیآموز
انتشار شده در 1402/12/22 با 238 بار مشاهده
دسته بندی: 

یک روز سحر کوچولو مشغول بازی کردن با برادر کوچک‌ترش بود که حرف‌های مادر و مادربزرگش به گوشش رسید.
آن‌ها در صحبت‌هایشان چند بار کلمه سحر را به کار بردند و هر بار که سحر، اسم خودش را می‌شنوید کنجکاوتر می‌شد تا ببیند آن‌ها چرا اسم او را می‌گویند.
وقتی صحبت‌های مادر و مادربزرگ باهم تمام شد، مادربزرگ به اتاق آمد تا کمی استراحت کند. در همین لحظه سحر کنار مادربزرگ رفت و از او پرسید که با مادر چه صحبتی می‌کرده و چرا چند بار اسم او را به زبان می‌آوردند؟
مادربزرگ گفت: دخترم ما از تو صحبت نمی‌کردیم!
سحر کوچولو گفت: من خودم شنیدم که چند بار کلمه سحر را به زبان آوردید!
مادربزرگ خنده‌ای کرد و گفت: حالا فهمیدم چه می‌گویی دخترم. ما از این صحبت می‌کردیم که امشب شب اول ماه مبارک رمضان است و ما بزرگ‌ترها باید سحر بیدار شویم، سحری بخوریم تا بتوانیم گرسنگی و تشنگی را تا افطار که زمان اذان مغرب است تحمل کنیم و ان شاالله امسال را هم روزه بگیریم.
سحر کوچولو اصرار کرد او را هم بیدار کنند تا بتواند سحر را ببیند. مادربزرگ هم قبول کرد.
سحر که شد مادربزرگ دلش نیامد تا سحر کوچولو را از خواب بیدار کند. بزرگ‌ترها سحری خود را خوردند و خود را برای ورود به ماه مبارک رمضان آماده کردند. صبح که سحر کوچولو از خواب بیدار شده بود از اینکه بیدار نشده بود تا سحر را ببیند، اشک در چشمانش جمع شد.
مادر گفت:
– دخترم تو خیلی خسته بودی و ما نتوانستیم تو را بیدار کنیم؛ اما می‌توانی وقت افطار در کنار ما افطار کنی.
سحر کوچولو که از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بود اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
– قبول است. ولی باید قول دهید فردا قبل از صبح، وقتی سحر آمد، من را بیدار کنید تا سحر واقعی را ببینم.
مادر هم قبول کرد و بعد با دخترش به آشپزخانه رفتند تا برای افطاری مقداری شله‌زرد و شیر برنج بپزند.
سحر کوچولو تا زمان اذان مغرب کمک مادرش کرد و آن‌ها توانستند با کمک همدیگر سفره افطار رنگینی را بچینند.
وقتی پدر از سر کار آمد موقع افطار بود. پدر و مادر و مادربزرگ نمازشان را خواندند و دعا کردند و بعد همه روزه خود را با گفتن بسم‌الله باز کردند.
آن شب سحر کوچولو برای اینکه بتواند قبل از صبح، خیلی زود از خواب بیدار شود، پهلوی مادربزرگش و زودتر از همیشه خوابید. نزدیک سحر که شد ساعتی که مادربزرگ کوک کرده بود زنگ زد و همه از خواب بیدار شدند. بعد پدر، سحر کوچولو را آرام از خواب بیدار کرد و گفت: دخترم… دخترم… سحر آمده! نمی‌خواهی او را ببینی؟
سحر کوچولو با شنیدن این جمله فوری از خواب بیدار شد …
سحر کوچولو که خیلی خوشحال بود کنار پنجره رفت تا سحر را بهتر بیند. بعد به آشپزخانه رفت و به مادرش گفت می‌شود او هم مثل بزرگ‌ترها روزه بگیرد؟
مادرش گفت: سحر جان! دخترها از سن نه‌سالگی باید روزه بگیرند. ولی چون دوست داری روزه بگیری به تو پیشنهاد می‌کنم که روزه کله‌گنجشکی بگیری؛ یعنی الآن با ما سحری‌ات را بخوری و تا وقت اذان ظهر روزه بگیری و آن موقع روزه‌ات را باز کنی. چون تو هنوز کوچکی و روزه کامل برایت سخت است.
سحر کوچولو هم قبول کرد و به مادرش در آماده کردن سفره سحری کمک کرد. وقتی سفره چیده شد همه باهم شروع به خوردن سحری کردند…
بعد از خوردن سحری دعا کردند، قرآن و نمازشان را خواندند.
سحر کوچولو که دیگر حسابی خوابش گرفته بود دوباره رفت تا بخوابد. سحر کوچولوی داستان ما که اولین روزه‌ی زندگی خود را گرفته بود آن‌قدر خوشحال شده بود که در خواب می‌دید چادرنماز قشنگی به سرش کرده و در آسمان سحر مثل یک فرشته پرواز می‌کند. چون حالا او یک روزه‌دار بود.

رمضان
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو