وسط یک مزرعه دور افتاده یک مترسک تو زمین کاشته شده بود. مترسک قصه ما با بقیه مترسکها یکفرقی داشت. اون ترسو بود و از پرنده ها میترسید. یک روز صبح وقتی مترسک از خواب بیدار شد دو تا کلاغ را دید که یکی از آنها روی سرش و یکی ديگر هم روی دستش نشسته بودند. مترسک که حسابی ترسیده بود خیلی سعی کرد آنها را از خودش دور کند، اما نتوانست. کلاغها مدام با نوکشان تو سر مترسک می زدند. سرش به شدت درد گرفته بود. میدانست که اگر اوضاع به همین شکل پیش بره کلاغها و پرنده های دیگر او را نابود میکنند.
روزها به همین شکل گذشت. تا اینکه یک روز خروس مزرعه اومد کنار مترسک نگاهی به چشمهای غمگین و دکمه ای مترسک انداخت و گفت: هی مترسک! برای چی جلوی پرنده ها را نمیگیری؟ چطور بگیرم. من میترسم اونها با نوکشان من را تیکه تیکه کنند. خروس گفت: نترس، آنها اگر از تو شجاعت ببینند این کار را نمیکنند. تو باید از خودت شجاعت نشان بدهی و گرنه صاحب مزرعه تو را از بین میبرد و یک مترسک جدید در مزرعه میگذارد. میدونی تا همین حالا هم که گذشته چقدر به مزرعه آسیب رسیده. بالاخره صبر مزرعه دار هم حدی دارد تا صبرش تمام نشده سعی کن آنها را دور کنی.
مترسک اخمهایش را در هم کشید و گفت: یک نگاه به ریخت و قیافه من بینداز، ببین اصلا میتوانم کسی را بترسانم؟ خروس گفت: اون مشکلی ندارد. من میتوانم چهره ات را عوض کنم تو هم باید کمک کنی تا به ترس ات غلبه پیدا کنی. خروس این را گفت و رفت. عصر آن روز با خودش یک شنل سیاه وحشتناک و یک کلاه بزرگ سیاه آورده بود. خروس کمک کرد و لباسها را تن مترسک کرد و گفت: مطمئن باش آنقدر وحشتناک شدی که من هم از تو میترسم. حالا میخواهم ببینم فردا چی به سر پرنده ها میآوری؟ بعد هم خنده ای کرد و رفت.
فردا صبح وقتی خورشید طلوع کرد. پرنده ها با دیدن مترسک میخکوب شدند. شاید هم فکر کردند مترسک خود شیطونه که اومده وسط مزرعه. چند تاشون خواستند شجاعت کنند و بیایند جلو. اما مترسک با اطمینان به اینکه خیلی ترسناک شده با یک حرکت شدید همه پرنده ها را از خودش دور کرد. وقتی دید واقعا پرنده ها ترسیدند شجاعت اش بیشتر شد. از آن روز به بعد هر روز که میگذشت به شجاعت مترسک افزوده میشد و دیگر هیچ پرنده ای جرات نمیکرد به مزرعه آسیب بزند.
یک روز بعدازظهر که مترسک محکم و استوار سر جایش ایستاده بود یک کبوتر به طرف اش آمد. مترسک سعی کرد کبوتر را بترساند، اما کبوتر با اینکه ترسیده بود باز هم جلوتر آمد تا وقتی که این جرات را به خودش داد و روی دست مترسک نشست. مترسک با عصبانیت گفت: چی میخواهی؟ کبوتر با ترس گفت: مترسک میدونم که تو وظیفه داری از این مزرعه مراقبت کنی، ولی ما هم مخلوق خداییم و باید از این مزرعه سهمی داشته باشیم. به ما رحم کن، اگر اجازه ندی ما تو این چند روز آخر که قراره مزرعه را درو کنند، چیزی بخوریم مطمئنا همه ما از گرسنگی خواهیم مرد.
مترسک با نگرانی گفت: خوب اگر من هم این کار را بکنم نابود میشوم و مزرعه دار من را از بین میبرد. کبوتر گفت: شاید مزرعه دار این کار را نکند، ولی مطمئن باش که ما و جوجه هایمان از گرسنگی میمیریم. مترسک گفت: تا فردا به من فرصت بده تا خوب فکر کنم و بتوانم یک تصمیم درست بگیرم. کبوتر گفت: باشه، فردا صبح موقع طلوع خورشید میآیم به سراغ ات. بعد هم پرواز کرد و رفت.
آن شب مترسک تا صبح نخوابید و به حرفهای کبوتر فکر کرد. با خودش گفت: اگر من شجاع شدم فقط به خاطر ترس از نابودی و مرگ خودم بود. پس اینقدرها هم شجاع نیستم. چون به خاطر یک ترس بزرگتر یک ترس کوچکتر را رها کردم و این اسم اش شجاعت نیست. اگر بخواهم شجاعت را به دست بیاورم باید ترس از مرگ را رها کنم. فردا صبح درست موقع طلوع خورشید کبوتر دوباره آمد سلام کرد و گفت: چی شده مترسک فکرهایت را کردی؟ مترسک گفت: دوست من شما آزاد هستيد كه از مزرعه استفاده کنید.
کبوتر خوشحال نزد دوستان اش رفت و آنها را با خودش آورد، از آن روز به بعد پرنده ها می آمدند و در مزرعه خودشان را سیر میکردند و میرفتند. مزرعه دار وقتی متوجه شد که پرنده ها از مترسک نمیترسند و اون به هیچ دردی نمیخورد مترسک را برداشت و به جای هیزم در اجاق خانه سوزاند. از آن سال به بعد درست موقع درو گندمها که میرسد تمام پرنده های نواحی آن روستا، با همدیگر یک صدا، سرودی میخوانند که اسم اش هست: «مترسک شجاع»
ترس و شجاعت