درآن كوه بزرگ خانه كوچك عموحسن قرار داشت. او به تنهایی در خانه ی خیلی كوچكی در میانه راه بالائی كوه زندگی می كرد. خانه كوچك او بیرون از جنگل كاج ساخته شده بود. او قد بلندی نداشت ولی خیلی پیر و عاقل بود. او ریش سفید رنگ بلندی داشت و یك كلاه خیلی بامزه می پوشید . با اینكه تنها زندگی می كرد هنوز هم دوستان زیادی داشت. همه حیوانات و پرندگان دوستانش بودند.
هوا سرد می شد و پرندگان به مناطق گرمسیر جنوب پرواز می كردند. زمستان نزدیك بود. برخی از حیوانات كه مجبور بودند در جنگل بمانند در بدنشان برای مدتی طولانی غذا ذخیره می كردند و به زودی به خواب زمستانی می رفتند تا اینكه بهار برسد.
این داستان درباره یكی از این حیوانات است كه در این جنگل زندگی می كرد.یكی از صبح های اواسط بهمن ماه، روباه در جستجوی یافتن صبحانه ای میان جنگل آهسته قدم می زد . هوا بد بود، برف زمین را پوشانده بود و باد هر لحظه شدیدتر می شد. در این موقع از سال غذا به سختی گیر می آمد بنابراین روباه مجبور بود مسافت بیشتری را نسبت به گذشته برای یافتن غذا جستجو كند . برف و باد شكار كردن را خیلی سخت می كرد. باد هر لحظه شدیدتر می شد. روباه می خواست به لانه اش برگردد اما پیش خودش گفت "یك كم دیگر هم می گردم، آخه خیلی گرسنه هستم و نمی توانم بودن غذا برگردم."
یک دفعه صدای زوزه شدید باد در میان درختان پیچید . روباه كه از چیزی خبر نداشت در زیر یك درخت فرسوده كه ریشه محكمی نداشت در حال راه رفتن بود كه صدای شكستن چیزی را شنید، همانطور كه به اطراف برمی گشت كه بفهمد این صدا از كجا می آید یك درخت شكسته سیاه بزرگی را دید كه به روی او می افتاد. شروع به دویدن كرد تا آنجایی كه می توانست سریع می دوید، اما پنجه هایش در داخل برفهای عمیق گیر می كردند. وقتی كه درخت شكسته كنار او روی زمین افتاد او فكر كرد كه از این حادثه نجات پیدا كرده . اما در همان لحظه ای كه او می خواست بپرد تا از آن وضعیت نجات پیدا کند، تنه ی درخت به آهستگی چرخید و روی دم او افتاد.
روباه بیچاره، گرسنه بود و كلی از خانه اش دور بود و دمش هم در زیر درخت بزرگی گیر كرده بود.خوشبختانه برف آرام می بارید و او هم صدمه جدی ندیده بود اما او ابدا خوشحال نبود. كم كم شدت بارش برف بیشتر شد . روباه به این دردسر بزرگ فكر می كرد، اگر برف همینطور ببارد بعد از مدتی حتی روی سرش را هم می پوشاند،حالا او خیلی نگران بود.
آن روز صبح عمو حسن مثل همیشه صبح زود برای قدم زدن در میان جنگل از خانه بیرون آمد. راه زیادی نرفته بود كه صدایی شنید. به اطراف نگاه كرد تا ببیند آیا می تواند محل آن صدا را پیدا كند. فهمید كه صدا از طرفی می آید كه درختی افتاده است.
تا آنجا كه پاهای پیرش می توانست وزن او را تحمل كند در میان برف سریع به آن سمت دوید. وقتی كه كنار درخت شكسته رسید هیچ كسی را ندید تا اینكه به آن طرف درخت رفت و در آنجا یك روباه كوچولو دید كه از باد و برف در خودش فرو رفته و خودش را جمع كرده است. عموحسن او را شناخت و پرسید: اینجا چیكار می كنی ؟ روباه كوچولو با صدای بغض آلود ماجرا را تعریف كرد. او خیلی سردش بود و گفت: من ساعتهاست كه اینجا گیر افتادم ،دیگه خیلی خسته ام ، خیلی تلاش كردم تا از این وضعیت رها شوم اما هنوز دم من گیر است. پیرمرد گفت: من سعی خواهم كرد كه درخت را تكان دهم تا تو رها شوی. اما عموحسن آنقدر قوی نبود و هر قدر تلاش كرد نتوانست تنه درخت را حركت دهد.
وقتی عموحسن موفق به تكان دادن تنه درخت نشد. به فكر فرو رفت و گفت: حالا فهمیدم كه چه باید بكنم. او در جنگل به دنبال چیزی می گشت تا اینكه با یك شاخه درخت دیگر برگشت. او تلاش كرد با آن چوب، تنه درخت بزرگ را كمی بالاتر ببرد اما او به اندازه كافی قوی نبود. او یك قدم به عقب رفت و با دقت به تنه درخت نگاه كرد. او یك نگاهی به برف كرد كه همه اطرافش را پوشانده بود و سپس نگاهی به آسمان انداخت. به نظر می رسید كه بارش برف برای مدت طولانی ادامه خواهد داشت و آنها مجبورند كه سریعتر كاری كنند.
عمو حسن فكری كرد. او با سرعت به كلبه اش برگشت وقتی كه به آنجا رسید به سراغ ابزار كارش رفت و با سرعت برگشت در حالی كه یك اره بزرگ را با خود حمل می كرد.
وقتی به جنگل برمی گشت ، امیدوار بود كه مسیر را بخاطر بیاورد . زیرا بارش برف ردپای او را پوشانده بود.. بارش برف سنگین تر شده بود و باد شدیدتر می وزید اما عموحسن به راهش ادامه داد. او به محلی رسید كه روباه آنجا بود اما تمام آنچه كه او می توانست ببیند تنه درخت و برفی بود كه تمام زمین را پوشانیده بود. او فكر كرد كه دیر رسیده است اما او یك بینی قهو ه ای در میان برف دید . او با سرعت هر چه بیشتر با دستهایش شروع به خالی كردن برفهایی كرد كه دور روباه را پوشانده بودند. او هنوز زنده بود.او شروع به اره كردن درخت كرد اما نه به دو نیمه ، بلكه به سه قسمت. دو قسمت كه بلندتر بودند در هر انتها و یك قسمت كوچكتر در وسط، یعنی همان جائی كه دم روباه گیر كرده بود . او روباه را بلند كرد و در پتویی كه از كلبه اش آورده بود پیچاند.
پیرمرد به آهستگی در حالیكه روباه را بغل كرده بود به كلبه اش برگشت. آتش خوبی را روشن كرد و یك سوپ خوشمزه برای خودشان درست كرد. آن دو، روز سختی را گذرانده بودند و خیلی خسته بودند روباه روی كفپوش كنار شومینه و پیرمرد روی صندلی مورد علاقه اش بخواب رفتند. وقتی كه صبح از خواب برخاستند هر دو مایل بودند كه روباه در تمام طول زمستان كنار عمو حسن بماند و این دقیقا همان اتفاقی بود كه رخ داد.