مربیآموز

قصه فرشته ها

قصه فرشته ها
قصه فرشته ها
قصه فرشته ها مربیآموز
انتشار شده در 1401/8/13 با 93 بار مشاهده
دسته بندی: 

من و دایی عباس به خیابان رفته بودیم که من، تو خیابان پرنده فروشی دیدم.

به دایی گفتم: « برای من دو تا پرنده کوچک می خرید »

دایی پرسید: « می خواهی با آن چه کنی ؟»

گفتم: « می خواهم آن ها را در یک قفس کوچک و قشنگ نگه دارم .»

دایی گفت: « در خانه حضرت علی علیه السلام مرغابی هایی بودند که آن ها را کسی به امام حسین علیه السلام هدیه داده بود.

یک روز حضرت علی به دخترشان گفتند: این ها زبان ندارند که وقتی گرسنه یا تشنه می شوند بتوانند چیزی بگویند یا از تو چیزی بخواهند. آن ها را رها کن تا از آن چه خدا روی زمین آفریده، بخورند و آزاد باشند»

به پرنده های بیچاره نگاه کردم. به دایی گفتم: « دو تا پرنده برایم می خرید؟»

دایی گفت : قفس هم می خواهی ؟» گفتم :« نه! می خواهم آن ها را آزاد کنم .»

دایی گفت :« در روز تولد حضرت علی علیه السلام تو با آزاد کردن پرنده ها، قشنگترین هدیه را به ایشان می دهی .» من و دایی دو تا پرنده خریدیم و آن ها را آزاد کردیم. پرنده ها پر زدند و به آسمان رفتند، دور دور، جایی نزدیک فرشته ها.

پند واحدکار حیوانات میلاد امام علی ع پرنده
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو