مربیآموز

قصه فینگیلی و جینگیلی

قصه فینگیلی و جینگیلی
قصه فینگیلی و جینگیلی
قصه فینگیلی و جینگیلی مربیآموز
انتشار شده در 1397/10/17 با 384 بار مشاهده
دسته بندی: 

در ده قشنگي دو برادر زندگي مي كردند. اسم يكي از انها فينگيلي و ديگري جينگيلي بود. فينگيلي پسر شيطون و بي ادبي بود وهميشه بقيه مردم ده را اذيت ميكردو هيچكس از دست او راضي نبود.

اما برادرش كه اسمش جينگيلي بود. پسر باادب و مرتبي بود هيچ وقت دروغ نمي گفت و به مردم كمك ميكرد.

يك روز فينگيلي و جينگيلي به ده بالا رفتند و با بچه هاي انجا شروع به بازي كردند. بازي الك و دولك، طناب بازي و توپ بازي. در همين وقت فينگيلي شيطون و بلا يك لگد محكم به توپ زد و توپ به شيشه خورد و شيشه شكست. بچه ها از ترس فرار كردند و هر كس به سمتي دويد.

ننه قلي از خانه بيرون امد. اين طرف و ان طرف را نگاه كرد. اما كسي را نديد. ننه قلي به خانه برگشت و كنار حوض نشست. از انطرف بچه ها وقتي ديدند ننه قلي در را بست دوباره جمع شدند و شروع به بازي كردند. ننه قلي يواش يواش در را باز كرد و صدا زد آي فينگيلي، آي جينگيلي، آي بچه ها، كي بود كه زد به شيشه؟

جينگيلي گفت: من نبودم.

فينگيلي گفت: من نبودم.

ننه قلي از فينگيلي پرسيد: پس كي بوده؟

فينگيلي كه ترسيده بود به دروغ گفت: كار قلي بوده.

قلي با ترس جلو امد و گفت كه كار او نبوده.

يكي ازبچه ها گفت: اگه كسي كه اين كارو كرده راستشو نگه، ديگه اونو بازي نمي ديم.

جينگيلي گفت: راست بگو هميشه، دروغگو چيزي نميشه.

فينگيلي از حرف بچه ها پند گرفت و گريه اش در اومد. جلو رفت و گفت: ننه جان شيشه رو من شكستم. بيا بزن به دستم.

ننه قلي مهربون گفت: فينگيلي عزيزم حالا كه متوجه اشتباهت شدي تو را مي بخشم.

قصه دروغ گفتن
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو