در زمان های قدیم که وقتی بین دو کشور جنگی در می گرفت ، دو سپاه روبروی هم قرار می گرفتند و با هم جنگ تن به تن می کردند ، یک فرمانده ی جنگی در میدان جنگ دچار ترس و وحشت از دشمنانش شد و به جای آن که در مقابل دشمن مقاومت کند ، شمشیر و سپرش را برداشت و از میدان جنگ فرار کرد و به یک خانه ی خرابه پناه برد و آنجا پنهان شد.
این فرمانده تا آن روز در هیچ جنگی شکست نخورده بود اما آن روز ناگهان از دشمن ترسید.
او سخت نا امید و درمانده بود. در کنج خرابه نشسته و زانوی غم در بغل گرفته بود و بر بخت بدش نفرین می کرد و آه می کشید.
کنار دیوار شکسته یک لانه ی مورچه قرار داشت. مورچه ها مرتب و منظم و در حال حرکت و انتقال مواد غذایی به لانه بودند. فرمانده ی ناامید و نگران چشمش به آنها افتاد و با نگاه کردن به مورچه ها کمی سرگرم شد.
یکی از مورچه ها دانه ی گندم بزرگی را با خود حمل می کرد و می خواست آن را داخل لانه ببرد.
اما دانه مرتب از دهانش رها می شد و مورچه دوباره آن را به دهان می گرفت و به سوی لانه حرکت می کرد.
توجه فرمانده به آن مورچه جلب شد. دانه گندم بارها و بارها از دهان مورچه افتاد اما مورچه آن را رها نکرد و سرانجام با زحمت زیاد دانه را به لانه برد.
فرمانده با مشاهده ی پشتکار و تلاش مورچه از خودش خجالت کشید. با خودش گفت این مورچه ی ضعیف و ناتوان، دانه ی گندمی را که از خودش خیلی بزرگ تر بود به لانه رساند و از سنگینی بارش ناراحت نشد ، اما من همین که چشمم به دشمن و سلاح های او افتاد، ترسیدم و میدان را خالی کردم.
حالا سربازانم بدون فرمانده در میدان جنگ چه می کنند؟ اگر آنها هم مثل من وحشت کرده باشند دشمن پیروز می شود و شهر و دیار ما را اشغال می کند.
باید برگردم و با تلاش و پشتکار بیشتری با دشمن بجنگم و اجازه ندهم شهر و دیارم به دست دشمنان بیفتد. آنگاه به خدا توکل کرد. شمشیرو سپرش را برداشت. سوار اسبش شد و به میدان جنگ رفت. سربازانش را که داشتند پراکنده و تسلیم دشمن می شدند، جمع کرد و با کمک آنها به دشمن حمله کرد. آنها مردانه جنگیدند و دشمن را شکست دادند و از شهرشان بیرون کردند. بعد از پیروزی در جنگ، فرمانده به سربازانش گفت که با دیدن تلاش و پشتکار مورچه ها، امیدش را به دست آورده و به میدان جنگ برگشته و با عشق و امید به مبارزه با دشمن پرداخته است.
قصه پند واحدكار حشرات مورچه