اما بچه ها یک نفر هم می شناسم که نه تنها برای دیگران دعای خوب نمی کرد بلکه آرزو می کرد کار دیگران خراب شود و تنها کار خودش درست شود . آماده هستید داستان این انسان بد را برای شما تعریف کنم . پس خوب گوش کنید .
سال ها از پی هم می گذشت . فرزندان در آغوش پر مهر پدر و مادر زندگی می کردند . و بزرگ و بزرگ تر می شدند . دیگر هابیل و قابیل جوانانی برومند شده بودند . از همان جوانی آنها مشغول کار شدند . قابیل با راهنمایی پدر مشغول کشاورزی شد . و هابیل نیز مشغول گله داری شد . آن ها مدتها مشغول کشاورزی و گله داری شدند بطوری که قابیل زمین های زیادی را آباد کرد و هابیل هم صاحب گله بزرگی شد . در یک روز از روز ها که نزدیک به جمع آوری محصولات و تهیه گوشت شده بود فرمانی از طرف خداوند به حضرت آدم رسید . که ای آدم به فرزندان خود بگو هر کدام به دلخواه خود چیزی را برای خداوند قربانی کنند . و اگر هر کدام مقبول خداوند شد هر خواسته ای داشته باشند برآورده می شود . حضرت آدم هم فرمان خداوند را با فرزندانش در میان گذاشت . فردای آن روز هابیل شتری سرخ موی جوان را به قربان گاه می آورد و زیر لب می گفت : خداوندا شرمنده خوبی های تو هستم ، می دانم که هر چه دارم از تو است . هر چه گشتم بهتر از این شتر جوان چیزی بهتری یافت نکردم . و گرنه همان را به محل قربانی می آوردم . خدایا این قربانی ناچیز من را قبول کن .
اما قابیل ، از میان گندم های بسیار گوناگون خود که ذخیره کرده بود . مقداری گندم نامرغوب برداشت و به قربانگاه برد . با خودش فکر کرد حالا که قرار است در آتش قربانگاه بسوزد چرا از خوشه های خوب مزرعه پایین بیاورم از همین خوشه ها هم قبول است .
هر دو به قربانگاه رسیدند . و منتظر ایستادند تا ببینند خداوند کدام قربانی را قبول می کند . که ناگهان آتش از آسمان آمد و شتری را که هابیل آورده بود با خود به آسمان برد . هابیل هم به نشانه سپاس سر به سجده گذاشت .
قابیل با دیدن این صحنه کینه ای در دلش ایجاد شد . و هر روز آتش آن بیشتر و بیشتر می شد . یک روز که هابیل با گله خود از کنار مزرعه قابیل می گذشت ، قابیل به او گفت : من سر انجام تو را خواهم کشت . هابیل هم در جواب گفت : ای برادر خداوند قربانی را تنها از پرهیزکاران می پذیرد . و چاره کشتن من نیست در اخلاص عمل است . و تو اگر قصد کشتن من را داشته باشی من اصلا قصد کشتن تو را نمی کنم .
چند روزی گذشت تا اینکه آن روز شوم فرا رسید . و قابیل دست به قتل برادر خود هابیل زد و او را کشت . اما بعد از قتل هابیل ناگهان تمام خوبی هایی که هابیل در حق او از زمان کودکی کرده بود در جلوی چشمانش حاضر شد و از کارش بسیار پشیمان شد . اما دیگر پشیمانی سود نداشت . و ترس اینکه بدن هابیل را چه کند او را بیشتر رنج می داد که سر انجام خداوند کلاغی را دستور داد تا با شکافتن زمین گردویی که در دهان داشت را در خاک کند . و آن را پنهان کند . و قابیل با دیدن این صحنه دریافت که چه باید بکند .
بله بچه ها قابیل اینقدر حسادت کرد که باعث شد برادر خود را بکشد .
قصه قصه قرآنی