یک شب همین که نماز بچه ها تمام شد محمد از بابابزرگ پرسید : بابا بزرگ ، محمد یعنی چه ؟
بابابزرگ دستی روی سر او کشید و گفت : یعنی حمد شده ، ستایش شده .
- بابابزرگ چرا اسم مرا محمد گذاشتید ؟
– خب عزیزم ، من و بابا و مادرت حضرت محمد (ص) را خیلی دوست داشتیم . دلمان می خواست تو در اخلاق و رفتار از او پیروی کنی .
پدر بزرگ دستی روی سر علی کشید و گفت : همین طور حضرت علی را ، او را هم خیلی دوست داشتیم . پس اسم این یکی پسرمان را علی گذاشتیم
علی گفت : معنی این اسم چیست ؟
– یعنی برتر ، معمولا علی به آدم هایی می گویند که بزرگ ، بلندنظر ، باارزش و شریف باشند .
سپیده گفت : من چی ؟
بابابزرگ گفت : اسم تو را می خواستیم بگذاریم فاطمه ، اما اسم مادرت فاطمه بود . خواستیم بگذاریم زهرا ، اما اسم خاله و عمه ات هر دو زهرا بود .اسم تو را از قرآن انتخاب کردیم . قرآن را باز کردیم سوره ی فجر آمد . معنای فجر سپیده است . در نام گذاری بچه ها اسم باید زیبا و با معنا باشد .
بعد بابابزرگ گفت : هر شب یک قصه از زندگی حضرت محمد را برای شما تعریف می کنم .
محمد بابابزرگ را بوسید و گفت : بابابزرگ معلم ما می گوید : بدون آشنایی با زندگی حضرت محمد فهمیدن قرآن سخت است .
– بله اما شناخت زندگی پیامبر هم بدون اشاره ها و سرنخ هایی که قرآن می دهد هم دقیق نیست .
سپیده گفت : پس باید کلی قصه از زندگی پیامبر برای ما تعریف کنی .
علی گفت : شبی یکی .
بابابزرگ خندید و گفت : هر شب یکی …اصلا چطور است امسال هر شب قصه های زندگی حضرت محمد ( ص) را یکی یکی برای شما تعریف کنم. سپیده گفت : بابابزرگ از اول اول بگو .
از دوردست های مکه صداهایی می آمد . شب کم کم می رفت و سپیده سر میزد . جمعه بود . باد خنکی توی خانه ها بازی می کرد . در یکی از خانه ها مادری بی تاب بود . مادری از درد عرق می ریخت .
پیش از آفتاب بچه به دنیا آمد . مادر که بچه اش را دید خندید . نوزاد مثل فصل بهار خواستنی بود . زیبا بود . پوستش سرخ و سفید بود . مژه هایش بلند بود . آنقدر پر بود که یکپارچه به نظر می رسید . چثه اش متوسط بود . دست و بازوهایش گوشتالو . کف دستش پهن و پنجه هایش بلند .
مادر دستی به صورت نوزاد کشید . چشم پدر بزرگ که به نوزاد افتاد او را روی دو دستش گرفت . با سپاس از خدا برایش دعا کرد . بعد به کعبه رفت . نوزاد را به سینه اش چسبانده بود . دوباره خدا را سپاس گفت . آن وقت برای سلامتی فرزند یادگار از دست رفته اش عبدالله دعا کرد . لب و دست پدربزرگ می لرزید . خیلی خوشحال بد . انگار مرگ پسرش عبدالله پیرش کرده بود . اما حالا امید تازه ای داشت .
پدربزرگ همیشه نگران بچه ای بود که آمنه در راه داشت . اما حالا آرام شده بود . شادی با نوزاد به خانه ی آن ها آمده بود .
روز هفتم تولد نوزاد پدربزرگ اسم نوزاد را محمد گذاشت . استفاده از این اسم میان اعراب رسم نبود . کمی عجیب به نظر می آمد . بابابزرگ در برابر تعجب آن ها می گفت : آرزو دارم این فرزند پیش خدا و در نظر مردم پسندیده باشد و ستایش شود .
از طرف دیگر مادر پسرش را احمد صدا می زد . احمد یعنی کسی که خدا را بیشتر ستایش می کند .
آن روز پدر بزرگ چند شتر قربانی کرد و به همه بی چیزها و بینوایان غذا داد .
آن شب همه ی مردم مکه مهمان پدربزرگ بودند . آن ها با شادی و سرور به خواب خوش رفتند . همیچ کس نمی دانست که این نوزاد همان کسی است که حضرت ابراهیم برای آمدنش دعا کرده است . حضرت موسی از او خبر داده است . داوود پیامبر در آوازهایش نام او را زمزمه کرده است و حضرت مسیح مژده ی آمدنش را داده است .