فاطمه در اتاق با عروسکش خاله بازی می کند. پدر و مادر از سرکار برگشته اند آن ها به مادر بزرگ سلام می دهند.
پدر روزنامه می خواند و مادر در آشپزخانه غذا درست می کند. مادر بزرگ فاطمه را صدامی زند، فاطمه جان بیا ببینم.
فاطمه چادر نمازش را بر می دارد و به حیاط می رود. مادر بزرگ به فاطه می گوید: چادر نمازت را بگذار روی زیلو و بیا این جا.
مادر بزرگ کنار حوض آب ایستاده است. فاطمه با تعجب می گوید: چرا باید بیایم این جا؟
مادر بزرگ آهی می کشد و می گوید: چون باید اول وضو گرفتن را یاد بگیری؟
فاطمه به طرف مادربزرگ می رود. مادربزرگ می گوید: اول آستین هایت را بالا بزن و دست هایت را بشوی.
فاطمه دست هایش را می شود و می گوید: آب حوض چه قدر سرد است.
مادر بزرگ می گوید: حالا با دست راست خودت، روی صورتت آب بریز و روی آن دست بکش.
فاطمه همین کار را می کند. ماردبزرگ می گوید: آفرین باید از بالای پیشانی تا چانه ات شسته شود.
فقط یادت باشد، باید صورتت را از بالا به پایین بشویی.
فاطمه که صورتش را شسته است می پرسد: مادر بزرگ وضو تمام شد؟
مادر بزرگ می گوید: نه عزیزم، چه قدر عجله داری، خب حالا با دست چپ آب بردار و از آرنج دست راستت بریز و تا سر انگشتانت بشوی.
فاطمه همین کار را می کند. مادر بزرگ ادامه می دهد: یادت باشد از بالا به پایین بشویی.
خب حالا با دست راست آب بردار و از آرنج دست چپ بریز و تا سر انگشتانت را بشوی، آفرین!
مادر بزرگ دست فاطمه را می گیرد : حالا با دست راست، روی سرت را مسح کن.
فاطمه می پرسد: چه کنم؟
مادر بزرگ می گوید: با همان رطوبتی که از شستن دستات مانده با دست جلوی سرت را از بالا به پایین مسح کن.
و بعد خودش روسریش را بالا می برد و مسح کردن را نشان می دهد. فاطمه این کار را هم می کند.
مادربزرگ ادامه می دهد. حالا با دست راست، از سر انگشتان پای راس تا بر آمدگی پا را مسح کن.
فاطمه خم می شود و پای راستش را مسح می کند. بعد می ایستد و با اشتیاق می پرسد: خب، حالا چی کار کنم؟
مادربزرگ می گوید: دیگر هیچ کار! وضو همین بود.
فاطمه به ماهی های قرمز توی حوض آب نگاه می کند و. با صدای بلند می گوید:
چه قدر وضو گرفتن آسان است.
مادربزرگ می خندد و دندان های سفیدش معلوم می شود بعد با لحن جدی می گوید: آسان، ولی مهم! یادت باشد، اگر وضو نگیری و نماز بخوانی نمازت قبول نیست.
قصه نماز