یه روزی روزگاری مهدیار قصه ی ما از پیش اسباب بازی فروشی رد میشد که چشمش به یه ماشین کوچولوی زد و قشنگی خورد . لج کرد و به مامان و باباش گفت که حتما باید اونو براش بخرن…
اما مامان و بابا همون ماشینو برای هدیه ی تولدش خریده بودن و کادو پیچش کردا بودن و مهدیار کوچولو ازش خبر نداشت . همینطور که به ماشین زرد توی اسباب بازی فروشی خیره بود و با گریه میگفت ماشین میخام ، حواسش نبود و یهو افتاد توی جوب و دستش به لبه جوب خورد و شکست.
مامان و بابا اونو بردن دکتر و آقای دکتر دستشو گچ گرفت…
دو روز بعد تولدش بود و همه ی بچه ها داشتن خوش می گذروندن و مهدیار کوچولو با دست گچ گرفته یه گوشه نشسته بود
و وقتی کادو هارو باز کرد متوجه شد مامانی همون ماشینو براش خریده بود!
نویسنده : خانم شادمان
قصه تولد