مربیآموز

قصه کودکانه روزی که امام آمد

قصه کودکانه روزی که امام آمد
قصه کودکانه روزی که امام آمد
قصه کودکانه روزی که امام آمد مربیآموز
انتشار شده در 1396/11/7 با 55 بار مشاهده
دسته بندی: 

مردم تمام مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا را آب و جارو کردند و گل ریختند . هواپیمای امام که نشست قرار نبود کسی روی باند برود . فقط شهید مطهری و آیت الله پسندیده (برادر امام) داخل هواپیما رفتند و با امام به داخل سالن آمدند. امام چهار پنج دقیقه پیام کوتاهی به مردم دادند و فرمودند : ” وعده ی ما بهشت زهرا .”

زمانی که در تدارک مراسم استقبال از امام بودیم رانندگی ماشین امام به عهده من گذاشته شد.

ازدحام زیادی بود ، امکان خارج شدن امام از داخل جمعیت نبود . من به حاج احمد آقا (فرزند امام) گفتم که امام را دوباره به باند ببرید تا همان جا سوار ماشین بشوند . امام با حاج احمد آقا برگشتند و من سریع با بلیزر از در ورودی باند وارد شدم . وقتی امام سوار ماشین شدند و حرکت کردیم بیرون فرودگاه ماشین های اسکورت و موتورسوارها با آرایشی که از قبل مشخص کرده بودیم مستقر شده بودند.

 همین که به میدان فرودگاه رسیدیم برنامه ها به هم خورد، مردم ریختند دور ماشین و فشار جمعیت بین ماشین ما و ماشین های اسکورت فاصله انداخت . از ابتدای جاده فرودگاه جمعیت به حدی رسید که به نظر من ماشین به دست مردم به چپ و راست متمایل می شد . امام از همان لحظه که حرکت کردیم لبخندی روی لب هایشان بود و با دستهایشان به دو طرف خیابان اشاره می کردند.

فشار عصبی روی من و سید احمد آقا واقعا محسوس بود اما در امام اصلا دیده نمی شد . امام متوجه حال من می شدند و می فرمودند : “آرام باشید ، اتفاقی نمی افتد.” از در اصلی بهشت زهرا که داخل شدیم موتور ماشین از کار افتاد و خاموش شد . قرار شد امام سوار هلیکوپتر شوند . داخل ماشین از هجوم جمعیت ظلمات محض بود ، بعضی اوقات که پای کسی کنار می رفت یک نوری می آمد . بخاطر ازدحام جمعیت امکان پیاده شدن امام نبود.

 قرار شد مردم ماشین را نزدیک هلیکوپتر ببرند . عده ای از جوانان ماشین را بلند کردند و نزدیک هلیکوپتر زمین گذاشتند . از زمین تا پله هلیکوپتر فاصله بود ، از امام خواستم روی پای من بالا بروند . امام داخل هلیکوپتر شدند ، بعد احمد آقا وارد شدند . در این بین یک جوان پایش را روی سینه من گذاشت تا به داخل هلیکوپتر برود . از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم ، چشم که باز کردم دیدم دکتر عارفی دارد قلب مرا ماساژ می دهد

و امام هم فریاد می زند: ” من دولت تعیین می کنم ، من توی دهن این دولت می زنم.”

قصه دهه فجر
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو