مربیآموز

قصه دختر کبریت فروش

قصه دختر کبریت فروش
قصه دختر کبریت فروش
قصه دختر کبریت فروش مربیآموز
انتشار شده در 1396/10/9 با 155 بار مشاهده
دسته بندی: 

غروب آخرین شب سال بود. سال نو کم کم از راه می رسید. هوا خیلی سرد بود و برف می بارید.
در چنین شب سرد و تاریکی، دخترکی فقیر در کوچه ها سرگردان بود. وقتی از خانه بیرون آمده بود یک جفت کفش پوشیده بود. کفشها خیلی کهنه و بزرگ بودند. به همین خاطر وقتی می خواست از با عجله از میان دو درشکه بگذرد از پایش درآمدند و پرت شدند. یک لنگه آنها گم شد و لنگه دیگرش را هم پسرکی برداشت و فرار کرد.

دخترک با پاهای برهنه اش که از سرما سرخ و کبود شده بودند، راه می رفت. او چند قوطی کبریت برای فروش داشت ولی در طول روز کسی کبریت نخریده بود.
سال نو بود و بوی خوش غذا در خیابان پیچیده بود. جرات نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتی یک کبریت بفروشد و می ترسید پدرش کتکش بزند.
دستان کوچکش از سرمابی حس شده بودند. اگر می توانست یکی از کبریت ها را روشن کند شاید کمی گرم می شد.

دخترک یک چوب کبریت برداشت و آن را روشن کرد. او احساس کرد جلوی شومینه ای بزرگ نشسته است پاهایش را هم دراز کرد تا گرم شود اما شعله خاموش شد و دید ته مانده کبریت سوخته در دستش است .
کبریت دیگری روشن کرد خود را دراتاقی دید با میزی پر از غذا. خواست بطرف غذا برود ولی کبریت خاموش شد.
سومین کبریت را روشن کرد ، دید زیر درخت کریسمس نشسته ، دختر کوچولو می خواست درخت را بگید ولی کبریت خاموش شد .
ستاره دنباله داری رد شد و دنباله آن در آسمان ماند.

دختر کوچولو به یاد مادربزرگش افتاد . مادربزرگش همیشه می گفت : اگر ستاره دنباله داری بیافتد یعنی روحی به سوی خدا می رود . مادر بزرگش که حالا مرده بود تنها کسی بود که به او مهربانی می کرد.
دخترک کبریت دیگری را روشن کرد. در نور آن مادر بزرگ پیرش را دید. دختر کوچولو فریاد زد :‌ مادر بزرگ مرا هم با خودت ببر.
او با عجله بقیه کبریتها را روشن کرد زیرا می دانست اگر کبریت خاموش شود مادر بزرگ هم می رود .همانطور که اجاق گرم و غذا و درخت کریسمس رفت.
مادر بزرگ دختر کوچولو را در آغوش گرفت. همه جا مثل روز روشن بود. مادربزرگ دخترک را روی بازوان خود گرفت و هردو به هوا پرواز کردند و بالا و بالاتر  به جایی که سرما و گرسنگی وجود ندارد رفتند.

فردا آن شب مردم دختر کوچولو را در حالیکه یخ زده بود و اطراف او پر از کبریتهای سوخته بودند پیدا کردند.
همه فکر کردند که او سعی کرده خود را گرم کند،‌ ولی نمی دانستند که او چه چیزهای جالبی را دیده و با چه شکوهی همراه مادربزرگش به پیشواز سال نو رفته.

نویسنده: هانس کریستین اندرسن

قصه کریسمس
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو