عنکبوت گوشه ای از صحنه به افق خیره شده ودستش رو پیشونی اش گذاشته و ان گاری ماتش برده و مشغول فکر کردنه. مجری می ره پیش عنکبوت و ازش می پرسه.
(مجری میزنه پشتش و می گه:)عنکبوت جون به چی فکر می کنی؟
عنکبوت: اِ هان، شما اینجایین؟ ببخشید اصلاً متوجه نشدم. من داشتم به یه قصه ای که چند وقت پیش شنیدم فکر می کردم. آخه راستش رو بخواین، اون قصه واسم شده معما. نمی دونم که اون قصه کی رو داره به من معرفی می کنه؟؟ می خواین قصه رو برای شما و بچه ها هم تعریف کنم شاید شما بتونید کمکم کنید که معمای ذهن من حل شه؟؟
مجری: بله فکر خوبیه، قصه که خیلی خوبه، من که خیلی قصه دوست دارم. بچه ها جون شما چطور؟
عنکبوت: پس خوبه خوب گوش کنید لطفاً. توی یه روزگاری، خیلی قدیم قدیما، وقتی هنوز حضرت محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) از طرف خدا به پیامبری انتخاب نشده بودن، یه قبیله ای توی مکه زندگی می کردن.
مجری :بچه ها جون می دونید قبیله یعنی چی؟یعنی آدم هایی که قدیم قدیم ها دور هم زندگی می کردند و با همدیگه فامیل بودند،آخه اون موقع ها که مثل الان که این همه شهرهای بزرگ بزرگ نبوده.
عنکبوت: چی داشتم می گفتم،آهان یادم اومد؛ یه قبیله ای توی مکه زندگی می کردن به نام بنی هاشم که اون ها خدا پرست بودن، یعنی دین حضرت ابراهیم قبول داشتن. توی این قبیله، قرار بود یه بچه ای به دنیا بیاد که اسم مادرش فاطمه بنت اسد بود و اسم پدرش ابوطالب. مادر اون کودک وقتی احساس کرد که نزدیکه به دنیا اومدن کودکشه به طرف خونه ی کعبه که به دست حضرت ابراهیم ساخته شده بود رفت و به خدای خودش گفت: خدایا، کمکم کن تا بتونم کودکم رو سالم به دنیا بیارم. همون موقع یعنی روز جمعه، سیزدهم ماه رجب از سال سیام عام الفیل، دیوار خونه ی کعبه شکافته شد یعنی باز شد.
مجری:بچه ها جون،عنکبوت گفت: سال عام الفیل،سال عام الفیل یعنی چی؟کی می دونه؟(پس از منتظر پاسخ بچه ها بودن،مجری ادامه می دهد که:)بله عام الفیل به همون قصه ی آدم بدی که اسمش ابرهه بود و سوار فیل شده بود و می خواست خونه ی خدا رو خراب کنه برمی گرده،این کودک زیبا سی سال بعد از این اتفاق به دنیا اومدن.ببخشید عنکبوت جون، ادامه می دهی خاله جونی؟
عنکبوت:بله، بله خاله جونی،داشتم می گفتم که دیوار خونه ی کعبه باز شد و اون خانوم به درون کعبه رفت و بعد از سه روز وقتی با یه نوزادی که توی آغوشش بود از کعبه بیرون اومد به همه گفت که،خداوند برای آن كه من فرزندم را به دنیا آورم، مرا به داخل خانهاش میهمان كرد و دراین چند روز، فرشته ها،از میوه وغذاهای بهشتی برایم آوردندواین به خاطر بزرگی و عزت فرزندمه.
مجری: بله بچه ها من اون کودک رو شناختم.سال ها بعد وقتی اون کودک جوانی بزرگ و تنومند شد و حضرت محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) هم پیامبر ما شد، اولین مردی بود که اسلام رو پذیرفت و همه جا کنار پیامبر بود و به ایشون کمک می کردند، توی جنگ ها بسیار شجاع و نترس بودند و در عین حال مرد بسیار مهربانی بودند، بچه های یتیم رو خیلی خیلی دوست داشتند و با اون ها بازی می کردند و نصف شب ها که همه خواب بودند برای اون ها غذا می بردند.
عنکبوت: بله، خیلی آدم خوبی بودند. ببخشید، ایشون کی بودن؟
مجری: بچه ها شما می دونید؟ (بعد از جواب بچه ها) بله، ایشون امام اول ما حضرت علی (علیه السلام) بودن.
عنکبوت: اِ چه جالب، درست می گین، شما گفتین که سیزدهم رجب تولدشونه من یادم نبود.
فعالیت روز پدر میلاد امام علی ع عنکبوت